در شماره 40 این نشریه، نوشتهای از آقای اسکوئی با عنوان«بررسی گفتاری در باب تأویل و تفسیر»به چاپ رسید و در شماره 42 توسط جناب آقای بیدارفر جوابیهای منتشر گشت.نوشتار حاضر پاسخ به آن جوابیه است.(کیهان اندیشه) مدعای نگارنده در مقاله«بررسی گفتاری...» بدین قرار بود:
اولا:تفسیر به معنای پرده برداشتن از مراد جدی و دست یافتن به مقصود واقعی صاحب سخن میباشد و طبیعی است که این معنی تنها با فحص و بررسی قرائن داخلی و خارجی کلام میسر است و از آنجا که طبق مدارک مستند، اهل بیت عصمت (علیهم السلام)«قراین قرآن»و«مبین معارف و مرادات قرآن»هستند، پس یکی از قرائن که در تفسیر رجوع به آن ضروری میباشد، همانا روایات و احادیث معصومین است که کار تفسیر بدون رجوع به آنان ناتمام و عقیم است و یکی از مصادیق «تفسیر به رأی»محسوب میشود.این مطلب همان شیوهای است که امروزه فقهای اصولی بر آن اتفاق نظر دارند و مدار فقه شیعه بر آن استوار است.
ثانیا:تأویل قرآن بر طبق شواهد روایی و لغوی به معنای برگرداندن کلام از معنای حقیقی و ظاهری به سوی معنایی است که قرینه و شاهد کافی بر آن نیست.تأویل به این معنی طبق نصوص قطعی و ادله عقلی و عقلائی منحصر در معصوم-علیه السلام-بوده و وظیفه ما در اینجا تنها پذیرش سخن معصوم است، مشروط بر اینکه از جهت سند و دلالت خدشهای نداشته باشد.این مطلب در نقد نامه پیشین و این نوشتار مورد بحث قرار گرفته است.
ثالثا، با طرح نمونهای از تأویلات عرفاء نشان دادیم که اینها مصداق بارز تأویل بلا دلیل بوده و از دیدگاه مکتب شیعه مردود و غیر قابل دفاع است.
*** ناقد محترم مینویسند:«گویا در اینجا هیچ توجه نشده است که مسأله مودر بحث تفسیر و تأویل در قرآن کریم است و در این بررسی میباید جستجو میشد تا اهل تفسیر و تأویل این دو کلمه را چگونه تعریف میکنند».(ص 23 شماره 42)
پر واضح است که اگر بخواهیم تعریف علمی را ارائه دهیم لازم است به آنچه صاحب نظران آن علم در تعریفش گفتهاند رجوع کنیم، ولی اگر بخواهیم معنای کلمهای را از قرآن یا روایات بفهمیم باید به کتابهای لغت رجوع نماییم.مثال:اگر بخواهیم تعریفی از علم فقه ارائه دهیم باید به تعاریفی که فقهاء از آن ارائه دادهاند رجوع کنیم ولی اگر بخواهیم معنای«لیتفقهوا»را از آیه«فلولا نفر من کل فرقة منهم طائفة لیتفقهوا فی الدین» (التوبه/112)بفهمیم باید به کتب لغت رجوع نماییم.
میدانیم که در علم اصول فقه، هر کلامی را دوگانه ظهر میباشد:
1-ظهور تصوری، و آن همان معنای حقیقی و موضوع له الفاظ میباشد، و این با رجوع به کتابهای لغت و بکار بستن علائمی که در کتب اصول برای تشخیص معنای حقیقی از غیر حقیقی بیان شده است، حاصل میشود.
2-ظهور تصدیقی، و آن عبارت است از معنایی که مراد و مقصود متکلم و نویسنده میباشد، و این با کاوش از قرائن متصل و منفصل و همینطور قرائن حالی، مقالی ولبّی در جاهایی که احتمال قرینه میرود و تنظیم مقدمات حکمت و غیره که در علم اصول مطرح شده است حاصل میشود.
البته آنچه گفتیم نسبت به انواع سخنها و نوشتهها و مراتب سخن گویان و نویسندگان در فضل و دانش تفاوت میکند که در برخی از آنها با اندک کاوشی میتوان به مراد دست یافت و در برخی دیگر نیاز به تفحص عمیق و زحماتی طاقت فرسا میباشد.
در این میان قرآن کریم که در عرض 23 سال بر پیامبر گرامی اسلام نازل گشته حاوی اصول و معارف اسلامی و احکام الهی است-به عبارت دیگر-آن، کتاب قانون الهی، و حجت او بر بندگانش، و بزرگ جانشین پیامبرش میباشد که در تمامی زمانها چون شب و روز جاری است، دست یافتن به ظهور تصدیقی آن(مراد خداوند متعال)نیاز دارد به کاوش از قرائن موجود در خود آن و همین طول کاوش از قرائنی که در روایات رسول خدا و اهل بیت طاهرینش-صلوات الله علیهم-آمده است.
علاوه بر اینکه قرآن دارای ناسخ و منسوخ، عام و خاص، مطلق و مقید، محکم و متشابه و...میباشد که امام صادق-علیه السلام-درباره این اقسام چنین میفرمایند:اگر کسی بدون دلیل مدعی شناخت این اقسام باشد به یقین دروغگو و مرتاب، و بر خداوند و پیامبرش به دروغ افتراء زده است، و جایگاهش آتش میباشد و چه عاقبت بدی است. (1)
این مطلب در مورد آیات الاحکام پر واضح است.ما هیچ فقیهی را سراغ نداریم که بدون رجوع به روایات معصومین-علیهم السلام-با استناد به آیهای از قرآن فتوایی داده باشد، آیا ناقد محترم میپذیرند که کسی با نظر به آیهای از آیات احکام و پیدا نمودن ظهور تصوری آن خود را قانع کرده و بدون رجوع به آیات دیگر و روایات بگوید همین مراد خداوند است؟این یکی از مسلمات علم فقه است و بعید است کسی به غیر از این تفوه کند.
نتیجه آنکه ظهور تصوری در باب آیات احکام (که در عمق و ظرافت موضوع، در رتبهای پایینتر از اصول معارف قرار دارد) هیچگونه حجیتی ندارد، بنابراین در آیاتی که در باب اصول اصیل اسلامی وارد شده است به طریق اولی ظهور تصویری حجیت نخواهد داشت، پس برای پیدا نمودن مراد خداوند متعال در این ابواب اشخاصی لازم است که سالیان دراز عمر خود را در بررسی معارف اعتقادی و احکام الهی سپری کرده و آشنایی کامل به مبانی اسلامی داشته باشند.
البته در قرآن کریم آیات زیادی است که ظهور تصدیقی آن همان ظهور تصویری است.مثلا آیاتی که در بیان امور جزئی و همینطور آیاتی که در تشویق و ارشاد مردم به امور خیر و نیکو و پرهیز از امور بد و شر وارد شده است و بطور کلی آیاتی که ظهور تصویری آنها اموری است که تخصیص و تقیید بردار نبوده و قابل فهم و نیل همگان میباشد.پس همه کسانی که آشنایی به کلام عرب دارند میتوانند از قرآن چیزها بفهمند، اما آن فهمی حجت است که مسیر دریافت ظهور تصدیقی را طی کرده باشد و معصومین-علیهم السلام-را در کنار قرآن قرار داده و با کمک کلمات نورانی آنان پی به مقصود و مراد خداوند برده باشد.
با بیانی که از ظهور تصوری و تصدیقی داشتیم روشن میشود که مراد ما از اینکه گفته بودیم: «تفسیر قرآن به معنای هویدا ساختن مراد و مقصود خداوند متعال از ظواهر آیات شریفه میباشد، همان ظهور تصدیقی است، نه ظهور تصوری تا گفته شود:ظاهر، ظاهر است و نیازی به تفسیر ندارد.و فقهای اصولی هم در تفسیر آیات احکام همین طریق را دنبال کردهاند.
با این بیان نقش ائمه-علیهم السلام-هم در قبال قرآن و تفسیر آن روشن میگردد و چند گروه از روایاتی که در آن مقاله در بیان این مقام آورده بودیم جای خود را پیدا میکند.
ناقد محترم مراد ما را که ظهور تصدیقی بوده ظهور تصوری گرفته و اشکالاتی را طرح نمودهاند که در ذیل اشاره میشود.
1-آوردهاند:«گویا فراموش نمودند که در صفحه قبل اظهار داشتهاند تفسیر در کلام منحصر است به بیان و توضیح معانی ظاهری الفاظ.وقتی تفسیر همین است مفسر را چه نگرانی که قرآن ظاهر و باطن دارد چون او فقط بیانگری ظاهر را عهدهدار است معانی ظاهر الفاظ نیز نزد عربی دانان آشکار است».(ص 24)
2-گفتهاند:«یکی از حکمتهای نزول قرآن کریم با کیفیت موجود همین است که هر شخصی آشنا به زبان بتواند از ظواهر قرآن استفاده کند و با این وسیله هدایت شود و از ظواهر قرآن چیزها بفهمد که بیتردید هم میفهمد...اگر تفسیر منحصر در بیان ظواهر الفاظ باشد میتوان مدعی شد کار هر شخص عادی و معمولی عربی دانی است و هرگز صرف عمری را نیز نمیخواهد.»(ص 26)
3-همچنین نوشتهاند:«تمسک به ظاهر و تبیین و هویدا نمودن آن خود تعبیری خلاف ظاهر است اگر مطلبی ظاهر باشد که ظاهر کردن آن تحصیل حاصل است و اگر مخفی است پس ظاهر نیست».(ص 27)
چنانچه گفتیم این اشکالات ناشی از خلط ظهور تصوری و تصدیقی شده است.
گفتیم تفسیر قرآن یعنی بیان مراد خداوند متعال، پیش از رجوع به روایات معصومین-علیهم السلام-جایز نیست، پس مفسر باید پیش از آنکه مراد خداوند را بیان کند روایاتی را که در این زمینه از آنان وارد شده است مورد بررسی دقیق قرار داده و با بررسی تمام شرایط به ظهور گیری بپردازد و در غیر این صورت جز«تفسیر به رأی»و اعمال نظر چیز دیگر نخواهد بود.
ولی ناقد محترم گویا در بیان مراد خداوند متعال از آیات قرآن کریم برای معصومین-علیهم السلام-جایی قائل نیستند، زیرا میگویند:«قرآن و عترت و لزوم پیروی از هر دو با هم است نه بیان معانی ظاهری الفاظ، البته اجرای کامل احکام قرآن و بیان بطون آن و کیفیت پیاده کردنش در جامعه و فرد جز با راهنمایی عترت میسور نیست».(ص 25)
باز میگویند:«مشخص است شناخت کامل و آشنایی به بطون و واقعیات قرآن در مقام بالا است که از شئون من خوطب به معرفی میشود».(ص 25)
سپس میگویند:«لزوم این همراهی به خاطر بیان بطون آیات کریمه و معارف سنگین آنهاست، نه توضیح لغات و بیان ظواهر آیات که خلیل و ابن جنی و جوهری و ابن فارس و امثال ایشان این مهم را کفایت میکنند».(ص 26)
موارد فوق هم از جمله مواردی است که ظهور تصوری و تصدیقی در آنها خلط شده است.
مراد ما در اینجا هم همان ظهور تصدیقی است که بیانگر مراد و مقصود متکلم میباشد و روشن است که این کار ابن جنی و امثال او نیست، بلکه آنان باید سالیان درازی در مقابل اهل بیت عصمت-علیهم السلم-زانو به زمین زنند تا بتوانند پی به مراد خداوند از آیات قرآنی ببرند.اما فهم بطون و معارف سنگین قرآن و اجرای کامل احکام الهی گر چه بدون آنان ممکن نیست، ولی این موجب نمیشود که ما در فهم کلام الهی از ائمه-علیهم السلام-بی نیاز باشیم.
مرحوم فیض در مقدمه پنجم تفسیر صافی «تفسیر به رأی»را به دو صورت معنی کرده، میگویند:«الثانی ان یتسارع الی تفسیر القرآن بظاهر العربیه من غیر استظهار بالسماع و النقل فیما یتعلق بغرایب القرآن و ما فیها من الالفاظ المبهمه و المبدلة، و ما فیها من الاختصار و الحذف و الاضمار و التقدیم و التأخیر، و فیما یتعلق بالناسخ و المنسوخ و الخاص و العام و الرخص و العزایم و المحکم و المتشابه الی غیر ذلک من وجوه الایات فمن لم یحکم علی ظاهر التفسیر و معرفة وجوه الایات المفتقرة الی السماع و با در الی استنباط المعانی بمجرد فهم العربیة کثر غلطه و دخل فی زمرة من یفسر بالرأی فالنقل و السماع لابدّ منه فی ظاهر التفسیر اولا لیتقی مواضع الغلط» (2) سپس برای هر یک از اقسام مثالهایی از قرآن میآورند که نیازی به نقل آنها دیده نمیشود.
در نکته چهارم مقدمه مقاله اینجانب آمده بود:«سیره علماء و دانشمندان مسلمین و مردم کوچه و بازار و تمام مسلمین بر این قرار یافهت که در مجادلات و مناظرات خود به آیات محکمات قرآن کریم استدلال کرده...حتی بزرگانی از اصحاب بودند که نزد امام معصوم به ظواهر قرآن استشهاد نمودهاند یا...»ناقد محترم آن را نقض حرفهای سابق ما و تأیید مطالب خود دانسته و گفتهاند:
«مقدمه چهارم ایشان نیز اگر دقت شود تأیید مطالبی است که ما تا اینجا گفتیم و بیانگر تناقضی در فرمایش ایشان موجود است، زیرا اگر سیره دانشمندان و عموم مسلمانان بر استناد به قرآن در استدلالات بوده حتی این روش در حضور ائمه نیز انجام میگرفته و...نشانگر این موضوع روشن است که حتی مردم عادی-تا چه رسد به دانشمندان-با رجوع به قرآن مطالبی از ظاهر کتاب درک میکنند و از آن سود میجویند و به عبارت روشنتر میتوانند به تفسر قرآن با تعریفی که ایشان نمودند دست یابند».(ص 26 و 25)
ما استفاده مردم عادی را فقط از محکمات قرآن جایز دانستهایم و استفاده از ظواهر را به بزرگانی از اصحاب نسبت دادهایم که قهرا با کلمات ائمه- علیهم السلام-آشنایند و این همان چیزی است که در جای جای مقاله ما بر آن تکیه شده است خلط میان ظهور تصوری و تصدیقی در این قسمت نیز به وضوح مشهود است.
در جای دیگر، ناقد محترم این سخن ما را که «دستیابی به ظواهر قرآن کریم نیاز به شناخت وسیعی از اصول معارف و احکام دینی و تسلط کامل به جزئیات آنها دارد»وارونه پنداشته میگویند:«حتی با اندکی دقت هر کسی در مییابد که سخن کاملا وارونه است یعنی این شناخت وسیع اصول معارف و احکام دینی و تسلط کامل به جزئیات آنهاست که نیاز به دریافت معانی ظاهری و باطنی قرآن کریم دارد.»(ص 26)
خود ایشان فهم معانی باطنی قرآن را منحر در معصومین-علیهم السلام-میدانند، پس این قسمت حرف ایشان سخن ما را تأیید کرده و وارونه بودن سخن خودشان را میرساند.و اما اینکه دریافت معانی قرآن کریم مقدمه شناخت جزئیات احکام باشد.در این قسمت باز همان خلط ظهور تصوری و تصدیقی رخ داده است.
ناقد محترم در ایراد به این گفته ما«بعد از فحص و کاوش از قرائن موجود در قرآن و همینطور روایات شریف و دست نیافتن به قرینه خلاف ظاهر تمسک به ظاهر قرآن و تبیین و هویدا نمودنش اشکالی ندارد»مینگارند:«اولا ظاهر قرآن برای همه کس حجت است و کسی نمیتواند قرینهای خلاف آن بیابد و آن را بپذیرد که اگر چنین امری مجاز باشد کتاب الله حجیت خود را از دست میدهد....و اگر در جایی روایتی واقعا بر خلاف ظاهر قرآن دیده شود طبق روایات عرض بر کتاب صدور آن روایات مورد تردید قرار میگیرد نه اینکه ظاهر کتاب الله رد شود».(ص 27)
چنانچه نزد اهل فن روشن است مراد ما از قرینه خلاف ظاهر همان قرائنی است که معانی حقیقی و تصوری کلام را به معانی مجازی و ثانوی تبدیل میکند(قرینه صارفه)و یا در مراد استعمالی تصرف میکند و عام و مطلق را تخصیص و تقیید میزند و امثال آن، البته چنین قرینهای که خلاف ظاهر اولی قرآن باشد و ظهور ثانوی برای کلام منعقد کند نه تنها اشکالی ندارد، بلکه غیر قابل انکار است و چنانچه گفتیم اساس علم تفسیر و علم فقه را جمع آوری و تحلیل همین قرائن به ظاهر مخالف تشکیل میدهد.و روایات عرض بر کتاب چنانچه قاطبه فقهاء بر آن اتفاق دارند به هیچ وجه ناظر به اینگونه قرائن خلاف ظاهر نیست.
گفتیم:تأویل در لغت به معنای برگرداندن میباشد، بنابراین تأویل کلام هم برگرداندن آن خواهد بود و روشن است که مراد برگرداندن مدلول و مفاد کلام است و این در صورتی درست میباشد که کلام در معنایی ظهور پیدا کرده باشد تا بتوان گفت معنی و مدلول کلام را برگرداند.
ابن اثیر گوید:«المراد بالتأویل نقل ظاهر اللفظ عن وضعه الاصلی الی مایحتاج الی دلیل لولاه ماترک ظاهر اللفظ». (3)
و طریحی میگوید:«التأویل ارجاع الکلام و صرفه عن معناه الظاهری الی معنی اخفی منه». (4)
این یک معنای عام لغوی است و هر گاه در آیهای یا روایتی لفظ تأویل واقع شود و قرینهای بر خلاف این معنی نباشد به این معنی حمل خواهد شد.
ناقد محترم این معنی را یک معنای اصطلاحی دانسته و با ارائه مواردی از کاربردهای واژه تأویل در قرآن کریم سعی کردهاند یک مصداق خاص از این معنی را معنای حقیقی و لغوی این واژه معرفی کنند.ایشان میگویند:«مراد(از تأویل)وجود عینی و خارجی سخن در عالم خارج است یعنی آنچه سخن به آن بر میگردد»(ص 28)
بعد نتیجه میگیرند که تأویل در آیه کریمه «ما یعلم تأویله الا الله و الراسخون فی العلم...»(آل عمران/7)هم به این معنی است و سپس به این نتیجه میرسند که تأویلهای عرفا غیر از این تأویلی است که منحصر در خداوند، و یا هم در او وهم در معصومین-علیهم السلام-است.
اگر در روایات کاوش شود معلوم میگردد که واژه تأویل کاربردهای گوناگونی دارد و نمیتوان با دست یافتن به موردی، آن را معنای حقیقی و لغوی این واچه به حساب آورد.برای نمونه از کاربردهای این واژه در روایات به تعدادی اشاره میکنیم.
فضیل بن یسار میگوید:قلت لا بی جعفر-علیه السلام-قول الله عزوجل فی کتابه:«و من احیاها فکانمّا احیا الناس جمعیا؟»قال:من حرق او غرق قلت:فمن اخرجها من ضلال الی هدی؟قال:ذاک تأویلها الاعظم. (5)
و در روایت دیگر امام صادق-علیه السلام- درباره همین آیه فرمودند:من حرق او غرق ثم سکت ثم قال:تأویلها الاعظم ان دعاها فاستجابت له. (6)
امیر المؤمنین-علیه السلام-میفرمایند:ان قیل:کان، فعلی تأویل ازلیة الوجود و ان قیل لم یزل فعلی تأویل نفی العدم فسبحانه و تعالی عن قول من عبد سواه و اتخذ الها غیره علوا کبیرا. (7)
محمد بن عیسی میگوید:قرأت فی کتاب علی بن بلال انه سأل الرجل-یعنی ابا الحسن-علیه السلام-انه روی عن آبائک-علیهم السلام-انهم نهوا عن الکلام فی الدین فتأول موالیک المتکلمون بأنه انما نهی من لایحسن ان یتکلم فیه فاما من یحسن ان یتکلم فیه فلم ینه، فهل ذلک کما تأولوا اولا؟فکتب-علیه السلام-المحسن و غیر المحسن لایتکلم فیه فان اثمه اکثر من نفعه. (8)
چنانچه مشاهده میشود در این روایات معنای تأویل، وجود عینی خارجی سخن در عالم خارج نمیباشد، پس با این وجود دیگر نمیشود ادعا کرد که مراد از تأویل که مورد نهی واقع شده وجود خارجی سخن میباشد، زیرا آنچه وجود خارجی سخن است، گاهی وجود خارجی ظاهرسخن است و گاهی وجود خارجی معنای ظاهری سخن نیست، بلکه وجود خارجی یک معنای تأویلی و غیر ظاهر سخن است که صورت دوم تنها تحت معنای تأویل خواهد بود.
بنابراین از آیه شریفه و روایاتی که در نهی از تأویل غیر معصوم و انحصار تأویل در خدا و معصومین-علیهم السلام-وارد شده است و همین طور سیره عقلا که از ظواهر کلام متکلم عدول نمیکنند، استفاده میشود که دیگران را حق تجاوز از ظواهر قرآن با آن شرایطی که در باب تفسیر گفتیم نمیباشد.پس هر برداشتی که ظاهر قرآن با یکی از دلالتهای لفظی با آن همراه نباشد و بدون استناد به معصومین باشد، دارای هیچگونه ارزش علمی نبوده و نسبتی با کلام خداوند نخواهد داشت.
ناقد محترم مینویسند:«تأویل کننده، کلام خداوند را بر تأویل خود حمل نمیکند و آنچه را به عنوان تأویل اظهار میدارد به قرآن نسبت نمیدهد بلکه مطالبی را در حالت خاصی در برخورد با آیات برای ایشان منکشف شده است بازگو میکند نه اینکه بگوید قرآن کریم چنین معنی میشود»(ص 28)
و در جای میگویند:«واضح است که هر کسی در حد توان خود برداشتهایی ورأی معنای ظاهر و ترجمه تحت اللفظی کلمات از قرآن کریم میکند که البته آنها را معنی آیات قرآن نمیداند»(ص 29)
مطالب فوق در دفاع از تأویلهای عرفا و مخصوصا تأویلهای ملا عبد الرزاق است.در حالی که او خود در شرح بر فصوص تصریح میکند که آنچه عرفا میگویند، فهم باطن قرآن و حقایقی است که اختصاص به آنها دارد:«الحق من حیث هو مطلع علی الکل یکلمهم بکلام ظاهر، ما یسبق منه الی الفهم و هو لسان العموم و له وجوه بحسب ترکیب اللفظ و الدلالات الالتزامیة لا یفهمها الا الخصوص، و بحسب مراتب الفهم و انتقالاته تتفاوت الدلالات وتزید و تنقص، فللحق فی کل مرتبة من مراتب الناس لسان، ولهذا ورد قوله-علیه الصلاة و السلام-:«نزل القرآن علی سبعة ابطن»و قوله: «ما من آیة الا ولها ظهر و بطن ولکل حرف حد ولکل حد مطلع»فمن الظهر الی المطلع مراتب غیره محصورة ولکن یجب ان یفهم اول المعانی من ذلک اللفظ بحسب وضع ذلک اللسان و ترتب علیه سائرها بحسب الانتقالات الصحیحة فیکون الحق مخاطبا للکل بجمیع تلک المعانی». (9)
بلکه ملا عبد الرزاق، عرفا را جزء«الراسخون فی العلم»میداند کمه به این تأویلات دست مییابند.او در توضیح این سخن فصوص«فان للحق فی کل خلق ظهورا خاصا و هو الظاهر فی کل مفهوم و هو الباطن عن کل فهم الا عن فهم من قال: ان العالم صورته و هویته و هو الاسم الظاهر» میگوید:«تعلیل لکون المفهوم الاول الذی هو مفهوم العامة مرادا للحق من کلامه و کذا المفهومات التی یفهم منها فیه الخاصة، ولها مفهومات لا یفهم الخاصة ایضا الا خواص الخاصة الاوحدیون العارفون الراسخون فی العلم المرادون بقوله:«و ما یعلم تأویله الا الله و الراسخون فی العلم»ان لم تقف علی قوله الا الله و ان وقفت فالراسخون الذین یقولون آمنا به، هم الخاصة...و هو الباطن عن کل فهم بما زاد عن استعداده...الا عن فهم العارف الذی لاحد لفهمه و هو الفاهم بالله من الله لا بالفکر فلایبطن عن فهمه شئ فیعلم ان العالم صورته و هویتهای حقیقة باعتبار الاسم الظاهر». (10)
و از قیصری در پانوشت همین کتاب(ص 56) آمده است:فظهره ما یفهم من الفاظه ویسبق الذهن الیه، وبطنه المفهومات اللازمة للمفهوم الاول، وحده ما الیه ینتهی غایة ادراک الفهوم و العقول و مطلعه مایفهم منه علی سبیل الکشف و الشهود من الاشارات الالهیة فالمفهوم الاول الذی هو الظهر للعوام و الخواص و المفهومات اللازمة للخواص فقط والحد للکاملین منهم و المطلع لخلاصة اخص الخواص کأکابر الاولیاء.
با این کلام دیگر جای تردید نمیماند که ملاعبد الرزاق بیانات خود در تفسیر را نیز یکی از مصادیق همین سخن میداند، وی آنچه را عرفا با کشف و شهود یافتهاند جزء فهم بطون قرآن میداند و تفسیر او به اقرار خودش از مشهودات عرفانی اوست.ناگفته نماند که توجیه نویسنده محترم به هیچ وجه مقبول عرفا و هواداران آنان نیست و بی گمان اینگونه تفاسیر را به عنوان حقایق ناب قرآنی تلقی میکنند، نه صرفا حالات شخصی یک عارف که ربطی به قرآن نداشته و یا به قرآن نسبت داده نشود.
ناقد محترم مینویسند:«فرق آشکاری میان برداشت معصوم از آیات قرآنی هست که همان معصوم بودن و حجت بودن برداشت معصوم و غیر معصوم بودن و غیر حجت بودن تأویل غیر معصوم است...سخن غیر معصوم چون متکی بر عصمت نیست باید مورد بررسی و سنجش با میران وحی و عقل قرار گیرد تا صحت و سقم آن روشن شود»(ص 29)
این سخن را گر چه برخی عرفا مطرح نمودهاند، اما بین عرفا نیز چندان مسلم و مقبول نیست و اشکالات عدیده بر آن وارد است، از جمله آنکه عارفی که مشهودات و دریافتهای خود را قرینه برای تأویل قرآن میداند و خود را مصداق راسخون در علم و دارای«فهم بالله و من الله»میداند سخن خود را با وحی میسنجد!.کسی که فهم ظاهری کلام را درک ابتدایی و عامیانه و فهم عرفانی را درک عالی و خاص میداند، آیا منطقی است که سخنان خود را با ظاهر قرآن بسنجد؟
دیگر اینکه عارفان پای استدلالیان را چو بین میدانند و عقل را طفل و طفیل راه حقیقت میگمارند، حال چگونه احکام عقل و مبانی فلسفی را میتوان معیار حقایقی دانست که به قول خودشان طوری است وراء طور عقل.ملا عبد الرزاق در این مورد میگوید:«و اما الذین یبتغون التأویل بالفکر و یحملون معنی کلام الله علی معقولهم کارباب المعتقدات المتبعین للمشابهات الواقفین مع عقولهم کالمتشبهین بالخواص فهم الذین فی قلوبهم زیغ». (11)
ناقد محترم میگویند:«آنچه در مصاحبه آمده که:تأویل حدی ندارد...غیر از این است که بگویی هیچ حد و مرزی در آن رعایت نمیشود، یعنی در عدد محدود نیست و میتوان برداشتهای بسیاری از یک آیه داشت».(ص 30)
با توجه به مصاحبه مذکور میتوان گفت:اینکه میگویند:تأویل حدی ندارد، در قبال حدی است که برای تفسیر قائل شدهاند که تفسیر به رأی حرام میباشد، پس تأویل حدی ندارد یعنی تأویل این حدی را که تفسیر دارد، ندارد.بنابراین مراد از حد نداشتن عدد نداشتن فقط نیست و از آنچه گفتیم روشن میشود که حد تأویل از دیدگاه مکتب تشیع عبارت است از اینکه باید از راسخان در علم که معصومین-علیهم السلام-باشند اخذ شود و فقط آن در تأویل قرآن مجاز میباشند.
ناقد محترم مینویسند:«اگر هیچ قرینهای به معنایی نباشد که کسی نمیتواند آن معنی را برداشت کند لابد قرینه و تشابهی میان دو موضوع هست که تأویل کننده از معنای ظاهری آیه به مطلب دیگر منتقل میشود...البته قرینه یا قرائنی هست، لیکن همگان و در همه حال توجه به آن نمیشود».(ص 28)
درباره این قرینه در جای دیگر کلام ایشان چنین آمده است:«حالات خاصی در برخورد با آیات برای ایشان منکشف شده است بازگو میکند».(ص 28)یعنی تشابه و قرینه همان حالتی است که در برخورد با آیهای برایش رخ میدهد، چنانچه در جای دیگر مینویسند:«هرگز نیز کسی بر او خرده نمیگیرد که چرا این مطلب یا این حکمت با خواندن فلان شعر یا حکایت به ذهن او متبادر شد».(ص 29)
چنانچه در این عبارت مشاهده میشود:خطور مطلبی به ذهن هنگام خواندن شعری خودش قرینه گرفته شده است که این مطلب با آن شعر ارتباط دارد.میدانیم قرینه حدی مخصوص خود دارد و هر چیزی را نمیشود قرینه نامید و خطور کردن چیزی به ذهن و عارض شدن حالتی بر او هنگام تلاوت آیهای قرینه نامیده نمیشود.
ناقد محترم در ایراد به تنزلهای علمی حقیر مینویسند:«از سخنی که کسی آن را حق یافته است نباید تنازل شود»(ص 30)از اصول اولیه مناظرات علمی این است که شخص مناظر از مطلبی که نزد خود مسلم است تنزل نموده و مناظره را در جهاتی دیگر ادامه میدهد تا از تمامی جهات راهها را بر طرف مقابل ببندد و بر وی از تمامی جوانب چیره گردد و این بدان معنی نیست که از چیزی که حق میدانسته رفع ید نموده است.
ناقد محترم مینگارند:«مطلبی را که مخالف و مقابل محکمات قرآن باشد هرگز نمیتوان به هیچ عنوانی اعم از تفسیر و یا تأویل پذیرفت، وانگهی در صورت پذیرش چنین مطلبی چگونه حفظ ضرورات دینی قابل فرض است؟مگر چیزی ضروریتر از محکمات قرآن در دین وجود دارد که سخنی مقابل و مخالف با آنها را بپذیریم و بگوییم لازم است حریم ضرورات دینی حفظ شود؟.»(ص 30).
گویا ناقد محترم تمام تأویلهایی که از طرف عرفا بر قرآن کریم صورت پذیرفته موافق با محکمات کتاب میدانند، در صورتی که تأویلهای آنان بر اساس کشف و شهود است که به قول ناقد محترم حالات و خطورات ذهنی آنان میباشد و پر واضح است که هیچکدام از اینها را عصمتی از خطا نیست، لذا اگر اساس در تأویل اینها باشد، محکمات قرآن که سهل است، ضروریات دین هم در معرض مخالفت قرار میگیرد.
عرفا آیات و روایاتی را که در تنزیه حق وارد شده عین تحدید حق گرفتهاند.مگر این تأویلات مخالف با محکمات کتاب و سنت نیست؟مگر معاد با جسم مثالی که برخی از عرفا بر آن تکیه نمودهاند و بر اساس آن آیات و روایات را تأویل کردهاند خلاف ضروریات نیست؟و مگر قم عالم که محی الدین بر آن قائل است (12) خلاف ضروریات دین نمیباشد؟ناگفته نماند که نظر ناقد محترم در معنای ضروری دین و فرق آن با محکمات قابل تأمل است.ضروری دین آن عده از مسائلی است که در میان تمام مسلمانان از بدیهیات و مسلمات باشد و انکار آن موجب کفر گردد، در صورتی که تمام محکمات قرآن چنین ضرورتی ندارد.
ناقد محترم در جواب این شعر(ما ز قرآن مغز را برداشتیم-پوست را پشت خران بگذاشتیم) فرمودهاند:«در مورد این شعر چون گوینده معرفی نشده است ما نیز سربی صاحب نمیتراشیم و پی توجیه آن نمیرویم و اما آنچه نسبت به بسیاری از عرفا دادهاند که به ظواهر قرآن احترام نمیگذارند باید توجه میفرمودند«اعرف الحق تعرف اهله»آنکه به ظواهر قرآن احترام نمیگذارد عارف نیست...اولا هرگز کسی به ظاهر قرآن اعتقاد نداشته باشد عارف به حساب نمیآید.»
(ص 31 و 30)
اساسا یکی از اصول عرفان موجود همین است که شریعت و احکام و ضوابط دینی همچون پوستی است که روی حقیقت(اصول عرفانی)کشیده است.
ابن سینا در تعریف عارف میگوید:«العارف ربما ذهل فیما یصار الیه فغفل عن کل شی فهو فی حکم من لایکلف و کیف و التکلیف لمن یعقل التکلیف حال ما یعقله و لمن اجترح بخطیئته ان لم یعقل التکلیف». (13)
شبستری میگوید:
تبه گردد سراسر مغز بادام
گرش از پوست بخراشی گه خام
ولی چون پخته شدی بیپوست نیکوست
اگر مغزش بر آری بر کنی پوست
شریعت پوست، مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت.(14)
محقق لاهیجی در توضیح این شعر(چو عارف با یقین خویش پیوست-گشت مغز و پوست بشکست)میگوید:«اگر مجذوب مطلق صاحب سکر و فنا است مطلقا تکالیف شرعیه بر او نماند و اگر چنانچه از کاملان است که در قسم سیم ذکر ایشان رفت هر چند از جهت ارشاد غیر مأمور و مکلف به احکام شرعیهاند و امر و نهی از ایشان ساقط نمیگردد فاما چون به غایت و نهایت کمال خود رسیدهاند از جهت تکمیل نفس خود محتاج به رعایت وسایل نیستند». (15)
و در مقدمه دفتر پنجم مثنوی مولوی آمده است:«این مجلد پنجم است از دفترهای مثنوی و تبیان معنوی، در بیان آنکه شریعت همچو شمع است و ره مینماید و بیآنکه شمع بدست آوری راه رفته نشود و چون در ره آمدی آن رفتن تو طریقت است و چون رسیدی به مقصود، آن حقیقت است و جهت این گفتهاند که، لوظهرت الحقایق بطلت الشرایع، همچنانکه مس زر شود و یا خود از اصل زر بود او را نه علم کیمیا حاجت است که آن شریعت است و نه خود را در کیمیا مالیدن که ان طریقت است، چنانکه گفتهاند:طلب الدلیل بعد الوصول الی المدلول مذموم». (16) از اینجا معلوم میشود که مراد ما از عارف چه کسانی هستند.
ناقد محترم با استناد به این حرف ما که درباره تفسیر گفته بودیم که«ائمه-علیهم السلام- چگونه استفاده کردن از قرآن را به مردم میآموزند»میگویند:«روش آنان درباره تأویل هم اینگونه بوده است یعنی آنان خطوط کلی تأویل را ارئه میدادند تا دیگران با استفاده از آن تأویل نمایند و سپس با بیان اینکه فقها هم علم اصول فقه را با استفاده از آیات و احادیث وارد در احکام فقهی بنا نهادهاند میخواهند اثبات کنند که تأویلهایی که عرفا دارند خطوط کلی آن را از ائمه-علیهم السلام گرفتهاند».(ص 32)
سخن ما این بود که اهل بیت-علیهم السلام- همان روشی را که همه عقلای عالم در فهم مقصود متکلم بکار میگیرند، تأکید نمودهاند و طبق نصوص و براهین قطعیه کلمات خود را قرینه قرآن معرفی کردهاند و این روشی است که مورد اجماع فقهاء اصولیین است.اما اینکه ائمه-علیهم السلام- شیوه تأویل نمودن قرآن را بیان کرده باشند نه تنها دلیل و مدرکی ندارد، بلکه بر عکس روایات به شدت از تأویل نهی کرده و آن را منحصر در معصومین دانسته است و نه تنها در مصاحبه بلکه در سخنان ناقد محترم هم هیچ مدرکی که به نحوی تأویل قرآن را مجاز بشمارد ارائه نشده است.
ناقد محترم درباره این حرف محیی الدین که «قرآن کریم ظهور دارد که فرعون از گروهی که در آخرت عذاب خواهند دید خارج شده است، چون او قبل از رؤیت عذاب الیم ایمان آورده است»سعی کردهاند که از ظاهر آیات مدعای فوق را بیرون کشند.(ص 31)در صورتی که قرآن کریم صراحت دارد که فرعون وقتی در آب فرو رفت و نزدیک بود غرق شود گفت:«آمنت انه لا اله الا الذی آمنت به بنو اسرائیل و انا من المسلمین»(یونس/90)این آیه شریفه صراحت دارد که فرعون در آن حالت زبان به تسلیم و ایمان گشود، ولی این ایمان فرعون آیا مورد قبول خداوند قرار گرفته است یا نه؟ این آیه از آن جهت ساکت است ولی در آیه بعدی آمده:«الان عصیت قبل و کنت من المفسدین».
این آیه با استفهام توبیخی که دارد ظهورش در این است که خداوند متعال ایمان فرعون را مورد قبول خود قرار نداده است.و در جای دیگر میفرماید:«فأخذه الله نکال الاخرة و الاولی» (النازعات/25)خدا او را به عذاب آخرت و دنیا گرفتار ساخت.این آیه هم ظهور در عدم پذیرش ایمان فرعون دارد.و اصولا اگر خداوند ایمان فرعون را قبول میکرد او را غرق نمینمود، چنانچه قوم یونس وقتی ایمان آوردند عذابی را که برای آنان سایه افکنده بود از آنان برطرف ساخت.
ابراهیم بن محمد همدانی میگوید:به امام رضا-علیه السلام-گفتم:لای علة غرق اله تعالی فرعون و قد آمن به واقر بتوحیده؟قال:لانه آمن عند رؤیة البأس و الایمان عند رؤیة البأس غیر مقبول، ذلک حکم الله تعالی ذکره فی السلف و الخلف قال الله تعالی:«فلما رأوا بأسنا قالوا آمنا بالله وحده و کفرنا بما کنا به مشرکین فلم یک ینفعهم ایمانهم لما رأوا بأسنا»و قال عزوجل«یوم یأتی بعض آیات ربک لاینفع نفسا ایمانها لم تک آمنت من قبل او کسبت فی ایمانها خیرا و هکذا فرعون لما أدرکه الغرق قال:«آمنت انه لا اله...» فقیل له:الان وقد عصیت قبل و کنت من المفسدین... (17)
و شیخ مکی میگوید:(محیی الدین)در فتوحات میفرماید:که«امره الی الله»یعنی امرفرعون در قبول ایمان او عدم قبول او به خدا حواله شده است با وجود آن عبارتی در فتوحات فرموده که از وی مفهوم میشود که فرعون از اهل نجات نیست بلکه از اهل هلاک است و در سلک کفار است. (18)
اساسا ما هیچ مفسری را سراغ نداریم که چنین ظهوری را برای آیه قائل شده باشد.حال چرا صاحب فصوص میخواهد از قرآن کریم چنین برداشتی بکند و چه چیزی موجب چنین استفادهای از قرآن شده؟سؤالی است که با دقت در آنچه صاحب فصوص درباره فرعون نگاشته است جواب آن را میتوان یافت.
ما در بررسی نمونه تأویلهایی از عرفا، چند نمونه از کتاب فصوص الحکم نقل کرده بودیم که در توضیح آن به شرح قیصری تکیه شده بود، زیرا خود قیصری علاوه بر اینکه یکی از عرفای بزرگ به حساب میآید شرح او بر فصوص هم یکی از بهترین شرحهای فصوص محسوب است(همانطور که بیشتر عرفا هم نسبت به قیصری چنین نظری دارند)چنانچه آقای نجیب مایل هروی میگوید :«شرف الدین داود قیصری متوفی 751 هجری از شاگردان ممتاز شیخ عبد الرزاق کاشانی بوده و فصوص را نزد همو درس خوانده و از پس استاد شرحی شبیه به شرح استاد بر فصوص الحکم پرداخته است، اما شرح قیصری از شرح کاشانی ارزش بیشتری پیدا کرده...» (19) وی آنگاه دلایلی بر این سخن اقامه مینماید.
پس اگر ناقد محترم بپذیرند که توضیحات ما بر اساس شرح قیصری بوده است ما را هیچ اشکالی نخواهد بود، زیرا خود قیصری هم از عرفای بزرگ بشمار میآید و ما معتقدیم قیصری بهتر حرفهای فصوص را نیل کرده است و اگر ناقد محترم سخنی دارند میتوانند با پرداختن به نقد شرح قیصری حرفهای ایشان را مورد بررسی قرار دهند.
در ادامه مقاله آیاتی از قرآن کریم آورده بودیم که در کتاب فصوص مورد تأویل قرار گرفته است، گر چه صاحب فصوص آن را به حساب تأویل نیاورده است بکله به ظن قوی مراد ایشان تفسیر آیات میباشد.
الف:«قد اضلوا کثیرا ولاتزد الظالمین الا ضلالا مما خطیئاتهم اغر قوا فادخلوا نار فلم یجدو الهم من دون الله انصارا»(نوح/24-25).
1-گفته بودیم که فصوص«اضلوا»و«ضلالا» را به حیرت و تردید معنی کرده است و آن را با حیرتی که در روایتی محمدی که در فصوص نقل میکند.(رب زدنی فیک تحیرا)همسو گرفته است در صورتی که معنای صریح این دو کلمه گمراه کردند و گمراهی میباشد.
ناقد محترم مینویسد:«هرگز حیرت به تردید ترجمه نمیشود»(.ص 32)
در المنجد میگوید:«حار حیرا و حیرة و حیرانا الماء، تردد کأنه لایدری کیف یجری فتجمع».
سپس ناقد محترم با ذکر آیاتی که در آنها ضلال به معنای ناپیدا شدن و گم شدن است میگویند: «معنای صریح و اصلی این دو(اضلو و ضلالا) گمراه کردند و گمراهی نیست»(ص 33)در لسان العرب میگوید:«الضلال و الضلالة، ضد الهدی و الرشاد». (20) بنابراین یکی از معنای ضلال همان گمراهی میباشد و چون در آیه شریفه هیچ احتمالی نمیرود که ضلال به معنای ناپیدا شدن باشد، لذا تعبیر به«صریح»هیچ اشکالی ندارد.
بعد ناقد محترم مینویسند:«اگر اصرار میباشد که حتما باید به گمراهی معنی شود باز صاحب فصوص میتواند بگوید:البته گمراهی کیفیتهای مختلفی دارد و در اینجا گمراه کردن با به حیرت افکندن انجام گرفته است...و اگر این مقدار از تناسبها را تکلف بنامیم باید از فنون بلاغت دست بشوییم». (ص 33P)
حیرتی که در اینجا مراد صاحب فصوص است، نه آن حیرتی است که باعث آن گمراهی شود که مطلقا باطل و خطا باشد، بلکه مراد ایشان از حیرت در اینجا همان حیرتی است که در روایت محمدی«رب زدنی فیک تحیرا»که ایشان نقل میکنند، میباشد، در صورتی که مراد از ضلال در آیه شریفه آن گمراهی است که کاملا خطا بوده و هیچ جهت صحت و حق بودن در آن نمیباشد.
2-گفته بودیم:«فصوص»الف و لام در کلمه الظالمین را عهد ذکری گرفته است تا اشاره شود به لفظ ظالم که در آیه 23 سوره فاطر واقع شده است.
ناقد محترم میگویند:«نوع دعاها و نفرینها عام است و مصداق مورد خود را نیز در بر میگیرد، اینجا نیز در همین سیاق است و سخن درباره ظالم گفته شده که قوم نوح نیز از آنها هستند و اما اینکه ظالم لنفسه نباشند درست نیست...و همه ظالمان ظالم لنفسه هستند.» (33)
اگر این حرف ایشان را بپذیریم که نوع دعاها و نفرینها عام است، دیگر جایی برای عهد ذکری بودن الف و لام نمیماند، بلکه در این صورت الف و لام استغراق یا جنس خواهد بود.
3-در ترجمه«مما خطیئاتهم»از فصوص آورده بودیم:با گامهایی که بر میداشتند در دریای شناخت خدا که همان حیرت باشد غرق شده...
ناقد محترم در ترجمه عبارت فوق نوشتهاند: «از خطایاشان همانها بود که ایشان را پیش راند پس در دریاهای علم بالله غرق شدند.«(ص 32)، لازم به تذکر است که ایشان فقط این ترجمه را درست دانستهاند.
قیصری در معنای این عبارت گوید:«ای خطواتهم و قطع مقاماتهم بالسلوک هی التی خطت بهم الی بحار العلم بالله فغرقوا فیها و حاروا او ذنوبهم و خطایاهم هی التی اوجبت علیهم ان یغرقوا». (2)
چنانچه مشاهده میشود:قیصری هر دو معنی را آورده است ولی ناقد محترم فقط معنای دوم را گرفتهاند، در صورتی که غرق در دریاهای شناخت الهی با گناهان سازگاری ندارد، پس قطعا معنای اول در نظر صاحب فصوص درست است.
4-گفته بودیم:«اغرقوا»غرق شدن در آب است که در غرق شدن در شناخت خدا معنی شده است.
ناقد محترم فرمودند:«غرق فقط غرق شدن در آب نیست گر چه این بیشتر به ذهن متبادر میشود».(ص 34)
میدانیم که خداوند قوم نوح را در آب غرق کرده است، در اینجا مناسب است به آیاتی در این باره اشاره شود، خداوند متعال میفرمایند:
«واصنع الفلک باعیننا و وحینا ولا تخاطبنی فی الذین ظلموا انهم مغرقون...و هی تجری بهم فی موج کالجبال..قال ساوی الی جبل یعصمنی من الماء...و حال بینهما الموج فکان من المغرقین و قیل یا ارض ابلعی ماءک و یا سماء اقلعی و غیض الماء».(هود/44-37).
پس آیه شریفه با توجه به آیات دیگر صراحت دارد که«اغرقوا»در آب غرق شدن است.گذشته از اینها خود ناقد محترم اقرا کردهاند که غرق در آب از آیه متبادر است میدانیم که تبادر از علائم معنای حقیقی است و از معنای حقیقی نمیشود عدول کرد، مگر بواسطه قرینه.
ناقد محترم سعی دارند که آب را به علم تأویل نماید.همانگونه که گذشت تأویل قرآن منحصر در ائمه-علیهم السلام-است و کسی جز آنان مجاز در تأویل آن نیست.و اگر ائمه-علیهم السلام- «ماء»را در آیه شریف:«انزل من السماء ماء فسألت اودیة بقدرها»(الرعد/17)به علم معنی کردهاند، دلیلی نمیشود که در آیات دیگر نیز چنین کاری بکنیم.
5-گفته بودیم:معنای حقیقی«نار»همان آتش سوزاننده است که در آتش محبت استعمال شده است.
ناقد محترم نگاشتهاند:«چنین مطلبی در فصوص نیامده است و عبارت فصوص چنین است: «فادخلوا نارا فی عین الماء»و صحبتی از آتش محبت نیست».(ص 34)
ایشان نگفتهاند که مراد صاحب فصوص از این آتش چیست ملا عبد الرزاق در شرح فصوص نوشته است:«فادخلوا نارا فی عین الماء»ای نار العشق. (22)
و همینطور قیصری در شرح فصوص نوشته است: «فادخلوا نارا فی عین الماء ای ادخلوا فی نار المحبة و الشوق حالکونهم فی عین الماء». (23)
6-گفته بودیم:«فلم یجدو الهم من دون الله انصارا»در فصوص اینگونه معنی شده است:«آنان در مقام جمعی دیدند که آنچه را که آنان در دنیا برای خود یاور میپنداشتند همان خدا بوده است منتهی در صورت وّد، سواع، یغوث و نسر تجلی و ظهور پیدا کرده است پس در او تا ابد فانی گشتند».
ناقد محترم مینگارند:«آنچه در متن فصوص آمده چنین است:»فلم یجدوا لهم من دون الله انصارا فکان الله عین انصارهم فهلکوا فیه الی الابد...ملاحظه میشود با آنچه ایشان نقل کردهاند چه تفاوتی دارد...با عدم مراعات امانتی که در نقل فرمودهاند اشکالاتی را به نظر خود وارد دیدهاند که اگر این اشکالات وارد باشد البته به محیی الدین ربطی پیدا نمیکند.(ص 35)
اگر در همان عبارتی که از فصوص نقل شده و نیز در آنچه صاحب فصوص درباره آیه شریفه: «لا تذرن آلهتکم ولا تذرن ودّا ولا سواعا ولا یغوث و یعوق و نسرا»(نوح/23)گفتهاند دقت کنیم میبینیم که ما در نقل، امانت را مراعات کردهایم یا نه؟صاحب فصوص درباره آیه شریفه فوق میگوید: «فانهم اذا ترکوهم جهلوا من الحق علی قدر ما ترکوا من هؤلاء فان للحق فی کل معبود وجها یعرفه من عرفه و یجهله من جهله». (24)
ملا عبد الرزاق در توضیح آن میگوید:«فکانهم مع کفرهم یقولون قد اتینا الله و نحن معه فان المدعو عین المدعو الیه فی شهود الکاشف و غیره فی اعتقاد غیر المکاشف». (25)
از این سخن چنین بر میآید که این بتها(ودّ و سواع و...)که مشرکین آنها را خدای خود میپنداشتند هما وجود منبسط حق میباشد و هر قدر از شناخت آنها غافل باشند به همان اندازه از شناخت خدا غافل میشوند.و وقتی آنان به وحدت میگرایند و در وجود مطلق و فیض اقدس فانی میشوند:«لم یجدوا من دون الله انصارا فکان الله عین انصارهم».اکنون میپرسیم مراد صاحب فصوص از«فکان الله عین انصارهم»چه میباشد؟مگر انصار و یاران آنان در نظر صاحب فصوص غیر از«ودّ و سواع و...»بودند.حال اگر سؤال کنیم:«لم یجدوا لهم...»چه هنگامی است؟ مگر نمیگویند هنگامی که در آتش قهر و فناء وارد گشتهاند.
ابو العلا عفیفی درباره این تأویلات میگوید: «هنا خلط عجیب بین الایات القرآنیه و تخریج اعجب». (26)
ب:«قال فرعون و ما رب العالمین...قال رب السموات...ان کنتم موقنین...قال رب المشرق و المغرب و ما بینهما ان کنتم تعقلون»(الشعراء/ 28-23).
1-نوشته بودیم صاحب فصوص واژه موقنین را حل کشف و شهود گرفته است که اصطلاحی بیش نیست و این واژه در هیچ لغتی به این معنی نیامده است.
ناقد محترم مینویسد:«اظهار این سخن که این کلمه در هیچ لغتی به این معنی نیامده است هرگز بجا نیست...موقنین یعنی یقین کنندگان و انسان وقتی به چیزی یقین میکند آن را شاهد میباشد...بلکه تعریف شئ به ملزوم است».(ص 35)
اولا:هر یقینی از راه شهود بدست نمیآید، بلکه ممکن است از راههای دیگری نظیر استدلال عقلی یا مشاهده حسی یا اخبار معصوم یا...بدست آید.
ثانیا:گویا کشف و شهود اصطلاحی با معنای لغوی آن خلط شده، و در این مقام اگر کشف و شهود اصطلاحی را توضیح میدادند خوانندگان گرامی تفاوت آن را با یقین در مییافتند.
2-گفته بودیم:صاحب فصوص عقل را به معنای«تقیید»گرفته که در ظاهر آیه شریفه چنین چیزی نیست.
ناقد محترم میگویند:«اگر مراجعه به کتابهای لغت میشد چنین سخنی مرقوم نمیگردید، اصولا مفهوم قید در تمامی اشتقاقات ماده«عقل»ملحوظ است».(ص 35)
اگر علاوه بر بیان معنای لغوی عقل، معنایی که مراد صاحب فصوص است نیز بیان میگردید معلوم میشد که ظاهر آیه هرگز با آنچه صاحب فصوص میگوید همراه نیست، زیرا مراد صاحب فصوص از تقیید در معنای عقل آن معنایی است که مقابل کشف و شهود اصطلاحی قرار میدهد.یعنی اهل تقیید آنانی هستند که با استدلال و تکیه بر عقلهایشان میخواهند به خدا برسند.
3-گفته بودیم:صاحب فصوص جوابهای حضرت موسی را به سئوال فرعون در تأیید این گفته فرعون«انا ربکم الا علی»گرفته است، در صورتی که آیات شریفه از این تأویل شدیدا ابا دارد.
ناقد محترم مینویسد:آنچه در فصوص آمده تأیید سلطنت ظاهری و حکمرانی فرعون است که البته کسی هم در آن شکی ندارد...سوء تفاهمی که برای نویسنده مقاله پیش آمده است نیز ناشی از پیچیده بودن عبارت فصوص است.»(ص 36)
آنچه ناقد محترم در این مقام آوردهاند در مورد جریان فرعون با سحرکنندگان میباشد که به خدای موسی ایمان آورده بودند، لیکن مورد بحث ما آنجا است که فرعون از حضرت موسی علیه السلام-سئوال میکند:«ما رب العالمین» و حضرت موسی سه گونه جواب به این سؤال میدهند که حاکی از ربوبیت خدای یگانه بر عالمیان است و صاحب فصوص چنین گفتهاند که این جوابها ادعای الوهیت فرعون را تأیید میکند.
البته در اینجا سخن بالاتر از ادعای حکومت ظاهری است، چون صاحب فصوص میگوید:«فلما جعل موسی المسؤول عنه عین العالم خاطبه فرعون...فانک اجبتنی بما ایدتنی به ان اقول لک مثل هذا القول». (27) روشن است که«مسؤول عنه» خداوند متعال میباشد.و فرعون میگوید جوابهای شما ادعای مرا تأیید میکند و من حرفی جز آنچه شما گفتی نمیگویم.
قیصری در توضیح این عبارت میگوید:«لانک جعلت عین الحق ظاهرا فی صور العالم فیکون ظاهرا فی صورت و هذا تأیید لی فی دعوای ولی علیکم حکم و سلطنة فی الظاهر لانی صاحب الحکم».
نتیجه اینکه فرعون میگوید:شما خدا را در صورتهای عالم ظاهر دانستی، پس در صورت من هم ظاهر میباشد و این ادعای الوهیت مرا تأیید میکند، پس برای من بر شما سلطه و حکومت است.
با دقت در این سخنان میتوان گفت که صاحب فصوص چون فرعون را یکی از مظاهر خداوند میداند، و برای او، الوهیتی قائل است، لذا برای او حکومت و سلطنت ظاهری هم روا میدارد.
ملا عبد الرزاق در توضیح این معنی میگوید: «فرتبة الحق الظاهر فی صورة فرعون له التحکم فی ذلک المجلس علی الرتبة الموسویة فأیده جواب موسی بلسان التوحید و قواه علی دعواه مع اظهار السلطنة و القدرة بحسب الرتبة». (28)
ابو العلاء عفیفی هم میگوید:«قال فرعون لموسی:«لئن اتخذت الها غیری لا جعلنک من المسجونین»فیسلم ابن عربی بادعاء فرعون الالوهیة.و کیف لا یکون فرعون الها و هو جزء من العالم الذی قال:انه صورة الله؟ان فرعون و غیره من الحمدثان صور الحق فی الوجود الظاهری.
و لصورة فرعون مرتبة أعلی من مرتبة صورة موسی فی ذلک المقام الخاص الذی کانا یتحدثان فیه، لانه اعطی الحکم و الملک و التصرف فیمن دونه من الناس الذین قلت مراتبهم عن مرتبته.فالعین واحدة فی الجمیع ولکنها متکثرة بالمراتب و مرتبة فرعون اعلی من غیرها، و لذلک قال:«أنا ربکم الاعلی». (29)
بنابرای نمیشود گفت عبارات فصوص پیچیده است بلکه این توجیهات بی اساس است که عبارات آن پیچیده میکند.
ج:«فلما رأوه عارضا مستقبل اودیتهم قالوا هذا عارض ممطر نابل هو ما استعجلتم به ریح فیها عذاب الیم تدمّر کل شی بامرربها فاصبحوا لایری الا مساکمنهم کذلک نجزی القوم المجرمین» (الاحقاف/24-25).
1-گفته بودیم، صاحب فصوص درباره ریح که عذاب بر آنان میآورد گفته است:ریح اشاره به راحتی دارد...در صورتی که در آیه شریفه چنین معنایی لحاظ نشده است.
ناقد محترم مینگارند:«اصولا زندگی دنیوی سراسر ناراحیت است و مرگ به هر حال انسان را از مقداری از ناراحتیها که در اثر بودن او در این دنیا بر او وارد میشود راحت میکند».بعد هم از شرح ملا عبد الرزاق تأیید میآوردند.»(ص 36)
با توجه به اصول اسلامی نمیشود گفت مرگ برای همگان راحتی میآورد، بلکه مرگ تنها برای کسانی راحتی است که با ایمان به خدا و عمل صالح به زندگی دنیوی خاتمه دهند، ولی آنانکه ایمانی به خدا نداشته و یا اعمال غیر صالح انجام دادهاند چنین راحتی را در آخرت نخواهند داشت، و مورد بحث ما همی کسانی هستند که دعوت حضرت هود را نپذیرفته و اعتقادی به خداوند نداشتند و دچار عذاب الهی شدند، بلکه در آیه تصریح دارد که«ریح فیها عذاب الیم...»چگونه بادی که عذاب الیم است و همه چیز را نابود میکند راحیت و سرور همراه دارد.
2-گفته بودیم:صاحب فصوص عذاب را به «امر یستعذبونه اذا ذاقوه...»معرفی میکند در صورتی که عذاب در آیه شریفه دلالتی بر لذت ندارد.
ناقد محترم میگویند:«محیی الدین از کلمه عذاب که از ماده«عذب»مشتق است برداشتی خلاف برداشت جناب نویسنده دارد و اختلاف ایشان در اینجا مبنایی است...اما اینکه عقیده محیی الدین درست است یا نه خود بحث فنی مفصلی است که اگر وارد آن شویم از هدف نوشتار دور میافتیم».(ص 36)
چگونه میتوان معنای واژهای که در هیچ عرف و کتابی نیامده به اختلاف مبنایی تعبیر کرد؟اختلاف مبنایی هیچگاه نمیتواند در معانی اشتقاقی الفاظ دخالت داشته باشد و بر فرض محال اگر چنین مبنایی درست باشد باز بنایی است که سخن ویران است.زیرا کاربردهای واژه عذاب در قرآن همراه با اوصافی است که لحاظ لذت و عذب بودن در آن را نفی میکند«عذاب الیم»«عذاب یخزیه» «عذاب مهین»...
3-گفته بودیم، صاحب فصوص مساک را در آیه شریفه به معنی بدنها گرفته است که خلاف معنایی است که آیه شریفه در آن ظهور دارد.
ناقد محترم مینگارند:لابد غرض نویسنده این است که«مسکن»به معنی خانه است...لیکن توجه ننمودهاند که استعمال مسکن ویژه خانه نیست، مسکن اسم مکان و زمان از ماده سکون است...بنابراین ترجمه«مساکن»به خانههایشان ترجمه این لغت نیست تا بگوییم آیه شریفه در آن ظهور دارد بلکه طبق برداشت خاص ایشان از آیه انجام گرفته است و محیی الدین نیز برداشت دیگری از این کلمه نموده است».(ص 37)
در لسان العرب گوید:السکن و المسکن و المسکن:المنزل و البیت». (32)
خانه و منزل را از آن جهت مسکن گویند که محل سکون و آرامش است و ما نمیگوییم که معنای مسکن تنها خانه میباشد، لیکن در آیه شریفه قرینهای داریم که اثبات میکند مراد از مسکن خانه است و آن اضافه شدن مساکن است به ضمیر«هم»و مرجع این ضمیر قوم هود است، نه ارواح آنان.لذا نمیشود گفت مساکن در اینجا به معنای بدنها میباشد.و اگر این درست باشد، پس در آیات دیگر که این واژه بکار برده شده همین حرف درست خواهد بود، در صورتی که این را درآیه«و سکنتم فی مساکن الذین ظلموا انفسهم» (ابراهیم/45)نیز در آیه«قالت نملة یا ایها النمل ادخلوا مساکنکم»(النمل/18)هرگز نمیتوان گفت.
4-گفته بودیم:صاحب فصوص سیاق آیات شریفه را که صریح در قهر و غضب الهی میباشد به لطف و رحمت الهی مبدل کرده است.
ناقد محترم میفرمایند:در اینجا نیز توجه نشده است که رحمت الیه شامل همه چیز و همه جا است«و رحمتی وسعت کل شی»...(ص 37)
رحمانیّت خدا جایی دارد و قهاریت خدا هم جایی دیگر و این آیات شریفه در باب قهاریت خداوند است.
از گفتار ناقد محترم بدست میآید که: «تأویلهای ملا عبد الرزاق طبق کشف و شهود انجام پذیرفته»(37)، «آنجا که سخن از تأویل است، سطح گفتار بالاتر و فنی است...و اهل فن متوجه رموز فن خود هستند»(ص 39)، «و کسی را بدون اینکه در این فن ورودی باشد....مداخله در آن جایز نیست.و این علم(عرفان)از پیچیدهترین و سختترین علوم میباشد...و اهل بیت پیامبر هم فرمودهاند:علینا القاء الاصول...و فقهاء عظام هم در رسالههای عملیه فروعات احکام را میآورند»(ص 39)
میگوییم:1-معنای لغوی تأویل حمل کلام بر معنایی غیر از معنای ظاهری آن میباشد.
2-کسی جز ائمه-علیهم السلام-مجاز در تأویل قرن نیست.
3-یکی از مصادیق تأویل غیر مجاز، تأویلهای کتاب فصوص و ملا عبد الرزاق و تمایم عرفاء اصطلاحی میباشد.
4-در تأویلهای ائمه-علیهم السلام-هرگز ارائه خطوط کلی دیده نمیشود.
5-علینا القاء الاصول...در محدوده دلالتهای لفظی میباشد و فقهاء بعد از دستیابی به اصول کلی، مصادیق را با آن تطبیق میکنند و این چه ربطی دارد با تأویلهای عرفا که با کشف و شهود به آنها میرسند و هیچ مستند شرعی و عقلی ندارد.
6-علوم قرآنی و احکام الهی کامل بوده و در شناخت آن نیازی به کشف و شهود نمیباشد.
7-اگر فن عرفان از سختترین فنون است.پس به طریق اولی باید بپذیرند که تأویل قرآن نیز علمی است که محیی الدین و امثال او را نرسد که در آن مداخله کنند.
8-اشکالی که ما بر تأویلهای عرفا داریم از باب انطباق آنها با اصول و معارف اسلامی میباشد.
یعنی ما میخواهیم مشهودات و مکشوفات عرفا را با قرآن و سنت و عقل بسنجیم.
گفته بودیم:یکی از اصولی که عرفا به کشف و شهود به آن رسیدهاند این است که میگویند: تنزیه حق عین تحدید اوست.
ناقد محترم میگویند:«جملات نقل شده اشاره به سریان فیض حق تعالی در کل عالم دارد و قرآن و روایات بر آن گویا هستند و ادله عقلی نیز بر اثبات آن اقامه شده است».(ص 38)
از ناقد محترم تقاضا داریم آیات روایاتی که ادعای دلالت آنها را بر این مطلب دارد با ارائه سند معتبر که از جهت دلالت هم نص یا ظاهر در مراد باشد بیان نمایند.البته توجه به این نکته لازم است که تمام آیات و روایات وارد شده در این زمینه باید کاملا بررسی شده و به یکدیگر عرضه شود تا یک نتیجه اصولی که مورد قبول باشد بدست آید.
مخفی نماند آیات و روایاتی که در کتب فلسفی و عرفانی در این باره آمده است عموما تخریص و تأویلهایی بی اساس است.
(1)-علامه مجلسی، بحار الانوار، دار الکتب الاسلامیه، ایران، ج 93، ص 14.
(2)-فیض کاشانی، تفسیر صافی، طبع سنگی.
(3)-ابن اثیر، النهایه، انتشارات اسماعیلیان، قم، 1364، ج 1، ص 80.
(4)-طریحی، مجمع البحرین، انتشارات مرتضوی، تهران، 1362، ج 5، ص 312.
(5)-کلینی، اصول کافی، تصحیح علی اکبر غفاری، دار الکتب الاسلامیه، تهران، 1365، ج 2، ص 211.
(6)-همان مأخذ.
(7)-ابو جعفر صدوق، توحید، به تصحیح و تعلیق سید هاشم حسینی طهرانی، منشورات جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، ایران، ص 73.
(8)-همان مأخذ، ص 459.
(9)-ملا عبد الرزاق، شرح فصوص الحکم، انتشارات بیدار، قم، 1370 ه ش، ص 56.
(10)-همان مأخذ، ص 57-56.
(11)-همان مأخذ، ص 57.
(12)-محیی الدین بن عربی، فصوص الحکم، با تعلیقات ابو العلا عفیفی، انتشارات الزهراء، تهران، 1370، ص 314.
(13)-ابن سینا، الاشارات و التنبیهات، دفتر نشر کتاب، طبع دوم، 1403 ه، ص 394.
(14)-محمود شبستری، گلشن راز، به اهتمام صابر کرمانی، ناشر کتابخانه طهوری، تهران 1361 ه ش، ص 40.
(15)-محقق لاهیجی، شرح گلشن راز، با مقدمه کیوان سمیعی، انتشارات محمودی، ص 304.
(16)-جلال الدین محمد بن محمد بلخی رومی، مثنوی، انتشارات امیر کبیر، چاپ دهم، تهران 1366.
(17)-علی بن جمعة حویزی نور الثقلین، تصحیح سید هاشم رسولی محلاتی، دار الکتب العلمیه، اسماعیلیان قم، ج 2، ص 316.
(18)ابو الفتح محمد بن مظفر الدین مشهور به شیخ مکی، الجانب الغربی، به اهتمام و حواشی نجیب مایل هروی، انتشارات مولی، تهران 1364، ص 111.
(19)-همان مأخذ، ص 237.
(20)-ابن منظور، لسان العرب، نشر ادب حوزه، قم 1363، ج 11، ص 390.
(21)-قیصری، شرح فصوص، انتشارات بیدار، قم 1363 ه ش، ص 146.
(22)-شرح فصوص، ملا عبد الرزاق، ص 69.
(23)-شرح فصوص قیصری، ص 146.
(24)-شرح فصوص عبد الرزاق، ص 67.
(25)-همان مأخذ، ص 66.
(26)-تعلیقات ابو العلاء عفیفی بر فصوص، ص 40.
(27)-فصوص با شرح قیصری، ص 463.
(28)-فصوص با شرح ملاّ عبد الرزاق، ص 318.
(29)-تعلیقات عفیفی بر فصوص، ص 311.
(30)-همان مأخذ.
(31)-همان مأخذ، ص 14.
(32)-لسان العرب، ج 13، ص 212.